عمعق بخارایی – قصیده شماره 9
در مدح ابوالحسن شمس الملک نصیرالدوله ناصرالدین طفقاج خان ابراهیم
سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
هوای قیر گون برچد نقاب قیرگون از رخ
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
شعاع صبح، زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز، سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتی به لشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه ی دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه ی چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه ی خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد ز نور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی دَر، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو دو بی جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یکدیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
به پیش عکس آن دوزخ بسان ذره ی آذر
قطار قطره های اشک بر رخساره ی هر دو
یکی چون رشته رشته دُر، یکی چون صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق، یکی سوزان، یکی گریان
ز غم بردوخته دیده، چو دو پیکر به دو پیکر
به صد نیرنگ و صد افسون به روز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت بربر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطره های خوی بر او چون گوهر اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر دُر و پر شکر
ز زلف و چهره ی شیرینش مغز و چشم من هر دو
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
به رسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
به خرمن های لاله برفشانده دامن لؤلؤ
به چنبرهای مشک اندر نهاده توده ی عنبر
به مشکین سلسله بسته کنار روضه ی رضوان
به یاقوتین عرق کشته بخار چشمه ی کوثر
چو ماهی، گر کسی دیده است هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیده است هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من درآمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل همبر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر؟
جهان را گر خزان آمد زُمرّدهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بوده است این فصل خزان زرگر؟
بیا، تاما سوی میدان عید آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخ است اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کاندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدان است و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر (1)
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنو خسرو، نه گیتی را چنو داور
وگر بر آتش دوزخ ز کفّش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین برآرد سر ز خاکستر
به چشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
به پیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فرّ فرمان ران
ولایت بخش کشور دار، دشمن بند دین پرور
به روز رزم چون توفان، به روز بزم چون دریا
به گاه جنگ فرمان ران، به گاه صلح فرمان بر
شهی، کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
به محشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خسته، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
به روز آزمون جنگ، مردان را به میدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید به زیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته ی او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
واژگان دشوار : 1- این بیت در برخی منابع نیامده است.