نسیم زلف آن سیمین صنوبر

عمعق بخارایی – قصیده شماره 8

در مدح ملک خضرخان ابن ابراهیم

نسیم زلف آن سیمین صنوبر

مرا بر کرد دوش از خوابگه سر

گل افشانان به بالینم گذر کرد

پیامی داد از آن معشوق دلبر

عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان

نیامد گفته های تو برابر

میان ما و تو عهد اینچنین بود

که جز من دیگری گیری تو در بر؟

شب تاریک و من ز اندیشه ی تو

چو نفت اندوده مرغی پیش آذر

گه اندر موج خون گم کرده هنجار

گه اندر بحر غم گم کرده معبر

عقیقین ابر گوهر بار چشمم

جهان کرده است پر بیجاده ی تر

ز اشک چشمم ار بگداختی کوه

به نرخ خاک بودی دُرّ و گوهر

چو دریایی است هر شب خانه ی من

چو کشتی آتشین سوزنده بستر

نه دریا از تف کشتی شود خشک

نه کشتی از غم دریا شود تر

میان آب و آتش مانده حیران

خیالت کرده در دیده مصور

ز شب یک نیمه چون فرزند عمران

دگر نیمه ز شب فرزند آزر

بدین حالم من و تو غافل از من

به شرط دوستی این نیست درخور

مرا گر خط فرود آمد ز عارض

نگردد زان جمال من مزور

به خورشید اندر اینک هم سیاهی است

ولیکن عالم از نورش منوّر

همانم من به حسن اندر، که بودم

چه گشت ار بر سمن بررُست عبهر؟

و گر بر گل، بنفشه سایه افگند

نه بر آتش به آید عود و عنبر؟

مرا موران مشکین اند بر گل

به گرد عارض خورشید پیکر

نبینی نوبهار از نور خورشید

پدید آید به گل بر، مور بی مر

خداوندم همی خواندی، چه افتاد

که اکنون بنده نپسندی و چاکر

کنون گر تیره شد آن ماه رخسار

و گر تاری شد آن گلبرگ احمر

همان انگار کاندر موکب شاه

بپوشید آفتابم گرد لشکر

و یا مر عارض سیمین ما را

سیه کرده است روز جنگ مغفر

مرا زین سبزی عارض، درین فصل

هزاران زینت است و رونق و فر

که بر سبزه بود زین پس به صحرا

نشاط و ز نزهت شاه مظفر

جمال ملک، خاقان معظم

خجسته طلعت و فرخنده اختر

ملک خضر، آنکه یک انگشت رادش

هزاران کوثر است و بحر اخضر

خداوند خداوندان گیتی

شه شاهان هفت اقلیم یکسر

جمال مجلس و میدان و موکب

نظام مسجد و محراب و منبر

نه قدرش را پذیرد هفت گردون

نه جاهش را بس آید هفت کشور

خداوندی، که خاک پای او را

به دیده درکشد در روم، قیصر

ز حکم او زمانه طوق سازد

به گرد گردن چرخ مدوّر

به رای و رسم و تدبیر و شجاعت

به جاه و جود و فضل و اصل و گوهر

ندانم من ز مخلوقانش امروز

همال او جز او، الله اکبر

جهان را نو نظامی داد جاهت

چو مر اسلام را جاه پیمبر

سعادت با رضای توست مقرون

سلامت در هوای توست مضمر

جهان را طاعت تو چون درختی است

که اقبالش گل است و دولتش بر

کسی، کاندر خلاف دولت تو

زید، ز اکنون به گیتی تا به محشر

به جای موی، روید بر تنش مار

بجای خوی، چکد مغز سر از سر

ایا جمشید مُلک و شیر دیدار

ایا مه مطلع و خورشید منظر

بهار فرخ آمد تا به شادی

کند مقصود تو با تو مقرر

بیاراید جهان را از پی تو

چو هیکل های چین از نقش آزر

به صحرا برفشاند لاله و گل

به لاله درچکاند لؤلؤ تر

کند مر آب دیده را مصعّد

کند مر خاک تیره را معنبر

به لاله زارها برگسترد سیم

به سبزه زارها برگسترد زر

به گلبن بر، عماری بندد از گل

در آذرگون ستان بفروزد آذر

هوا عنبر فرو ریزد به صحرا

فلک پروین فرو ریزد به ساغر

تو را گوید که: اکنون شاد بنشین

که پارینه جهان نو گشت از سر

ز نعمت ناز بین وز بخت شادی

ز دولت کام یاب از بخت بر خور

بد اندیش تو از اندیشه ی تو

همه ساله حزین و خوار و مضطر

ز جاه و دولت و اقبال، درویش

ز گنج و گوهر دیده، توانگر

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها