عمعق بخارایی – قصیده شماره 7
در مدح ابوالحسن شمس الملک نصیرالدوله ناصرالدین طفقاج خان ابراهیم
الا ای مشعبد شمال معنبر
بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری، ولیکن چو نوری منور
چو آرام گیری هوایی تویی جان
چو جنبش پذیری قضایی تو جانور
نفسذهای فردوسیانی به خلقت
روان های روحانیانی به گوهر
چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
همی پویی و پای تو در تو پنهان
همی پرّی و پرّ تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
گه از لطف گردی تو برهان عیسی
گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
به خاک اندرت صد هزاران مطرّا
به آب اندرت صد هزاران زره ور
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصوّر
الا، ای خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
یکی صورتی چون هلال مزرّد
یکی صورتی چون خیالی مزوّر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
در آویخته از خیالی معرّا
شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
گذشته بناگوشش از گوشه ی پا
رسیده دو زانوش تا تارک سر
همه پیش پیراهن او مخطّط
همه خاک پیرامن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
چو خوی قطره قطره به رخساره از خون
چو دل پاره پاره شده جامه در بر
ز داغ دریغش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افگار پیکر
شکسته به احداث گردونش گردن
بریده زمانه به خنجرش حنجر
بحالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک وطومار و دفتر
الا باد مشکین، چو این نقش کردی
درآویز در دامن آن ستمگر
بگویش که: بر خون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور؟
اگر شرط مهر آزمایی نداری
کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
بیا، ای صنم، بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگرای و بنگر
ببین چون ره صید مجروح راهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه تبر خون
نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
هوا پر ز دلپاره های معلق
زمین پر ز بی جاده های معصفر
یکی از علم های گلگون منقش
یکی از نقط های زرین مشجر
شجرها نگر چون شررهای سوزان
شمرها نگر چون صدف های گوهر
هماوار بعضی و بعضی کیاگن
چو اندر مغاک چغندر چغندر
به خروارها خاک بین همچو روین
به فرسنگها سنگ بین همچو اخگر
همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا
همه خاک و خون است بر وادی و جر
از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین
بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
کزان سان که من بر فراق تو رفتم
برادر رود زیر بار برادر؟
بدان، ای نگارین، که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران ز کافر
چو بیمار بر پشت حمال، نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی پیاده، چو بر طور موسی
زمانی نشسته، چو دجال بر خر
خر بد نژادی، خر خفته خلقت
خری چفته بالای و مصروع منظر
خری زیر من چون خبزدو و ولیکن
بر او من چنان چون کلاکوی اعور
دو دستش چنان چون دو چوگان گلکن
دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل
همه خامش، از چشم تا سر، مجدّر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
ز هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آخر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون مار بشکم
که این هر دو ره بُر،عجب مانده رهبر
مرا گفتیی: هست بر کتف گردون
ورا گفتیی: هست بر پای لنگر
شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند با جان پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی رسومش مساحت
نه تقدیر کردی حدودش مقدر
گیاش از درشتی، چو دندان افعی
هواش از عفونی، چو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مساعد
نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
همی رفتمی در چنین حال لرزان
چو کتف یتیمان عریان در آذر
حصاری پدید آمد از دور، گفتی
سپهری است رسته ز فولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
به بالاش پوشیده افلاک و انجم
به دامانش، پنهان شده خاور و خور
نه خورشید را سوی بالای او ره
نه اندیشه را سوی پهنای او در
یکی صورتی چون جهانی به پهنا
برآورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
ز بادش دو دیده پر از نیش و نشتر
هوایش پر از آسمان های سیمین
زمینش پر از بوستان های بی بر
در این بوستان خاره و خار، گلبن
در آن آسمان چشم نخجیر، اختر
چو روحانیان بر بساط بهشتی
بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
نگاران خلدند، گفتی غزالان
گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
طریقی بر آن آسمان، چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جایی مسلسل چو هنجار ماران
به جایی شده راست چون خط محور
به باریکی پای موران، ولیکن
به تنگی و تاریکی دیده ی ذر
چو شکل هلالی به صرح ممرّد
چو شکل دوالی به سد سکندر
رهی چون شهابی بپهنای گردون
رهی چون طنابی فرو هشته از بر
رهی هم به کردار زنّار راهب
برآویخته طرف محراب و منبر
رهی همچو بر آینه بر مهندس
نمونه خطی بر نگارد به مسطر
چو بر روی حرّاقه بر، کرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
چو دیوانه بر نردبان دوالین
چو مصروع سرمست بر شاخ عرعر
گهی دوخته پای بر پشت ماهی
گهی سوده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من اندر چنین ره
یکی اژدهایی خروشان چو تندر
به قوت چو گردون، به صولت چو دریا
به تندی چو توفان، به تیزی چو صرصر
شکن های او چون نهنگان سیمین
ولیکن در آمیخته یک به دیگر
چو پیلان و برگستوان های چینی
پراکنده بر روی دریای اخضر
چنان اژدهایی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مجوّف، مقعّر
یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ
درآکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یک مشت عفریت عریان
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطموره های سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چون نسناس ناکس، چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
سواران، ولی بر نمد زین و چارق
شجاعان، ولیکن به فسق و به ساغر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان بندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
چو زاغان به صحرا، چو غولان به وادی
چو سیمرغ در کُه، چو نخجیر در جر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یک پاره نان آن کَنَد دیده ی زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی برهنه
خزیده به یک دیگر اندر، سراسر
به یک روزه نان جمله درویش، لیکن
ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
جلاگاه ابلیس بوده است گویی
هم از وی برد جانور رخت بی مر
چه دارند این قوم بند سلیمان؟
اگر نیستی سهم شاه مظفر
مَلِک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید مُلک است و خورشید لشکر
خداوند عالم، شهنشاه عادل
نصیر دول، نصر با نصرت و فر
بزرگی، که اندر شروط تفاخر
بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
بدانجا رسیده است قدرش که گویی :
نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
چه عز است؟ کان مر ورا نیست زیبا
چه جاه است؟ کان مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ایزد بکرد او مسخر
دو گوهر که هرگز مثالش نیابند
یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
یکی کلک روشن دل تیره صورت
یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
یکی گرد افشاند از تاج و محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمّر
فلک زان شرف تا شود خاک پایت
شود هر شبی چون بساط مدبّر
به روزی که بخت آزمایند مردان
بَرَد هر کس از کرده ی خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان مغربل
هوا گردد از گرد میدان مغبّر
یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان
یکی بندد از فرش بیجاده برزر
جهان گردد از خون مردان چو دریا
تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان بستری موی دشمن
به گرز گران بشکنی ترگ و مغفر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
سر کینه جویان به تن در گریزد
زره بر کتف گردد از هم جراجر
ایا پادشاهی، که از سهم تیغت
مؤنث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا
زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز ریبت مصفا، ز شبهت مطهر
ز گفتار بدگوی، چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده است سهل و مشهّر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
و گر سر بتابد ز دین پیمبر
به حکم نیاگان او باز گردم
سیاوخش وار اندر آیم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور ظلمت
زمانی مصفا، زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه، در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همبر
همیشه دو چشمت به تُرک پری رخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آتش چو مجمر