عمعق بخارایی – قصیده شماره 6
در مدح ابوالحسن شمس الملک نصیرالدوله ناصرالدین طفقاج خان ابراهیم
خیز، ای بت بهشتی و آن جام می بیار
کاردیبهشت کرد جهان را بهشت وار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بآفرین
تاجی نهاده باغ، پر از درّ افتخار
نقش خورنق است همه باغ و بوستان
فرش ستبرق است همه راغ و کوهسار
آن چون بهارخانه ی چین، پر بهار چین
آن چون نگارخانه ی مانی، پر از نگار
آن افسر مرصّع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشّح گل های کامگار
این چون عذار حور پر از گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین نثار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بنددش از گوهرین صدف
گاهی نقاب سازدش از پرده ی بخار
آن لاله نهفته در او آب چشم ابر
گویی که جام های عقیق است پر عقار
یا شعله های آتش تیز است اندر ابر
یا موج های لعل بدخشی است در بحار
یا باغ لعبتان بهشتی شدند باز
آراسته به درّ و گهر، گوش و گوشوار
این از ردای رضوان پوشیده پیرهن
آن از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوح های موسی بین گرد گرد دشت
و آن صفحه های مانی بین بر سر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگ است، رنگ رنگ، همه کوهسار و کوه
طیر است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله و الحان مرغان زار
هامون ستاره ی رخ شد و گردون ستاره ی بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور زان رخ مانند نوبهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
من بنده دور مانده از آن روی چون بهار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمی است، درگذر
ور انتظار وصل تو خونی است، درگذار
گِرد وداعگاه تو، ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دلم همچو لاله زار
نی بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نی بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بردمد به رخم بر، ز خون دل
گه سبزه بردمد، ز نم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر، دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمی است بر احداث روزگار
شرطیست مر مرا که: نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، دوستدار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه ی تبار
گنج محاسن و سر اخیار، بوالحسن
نصر، آن نصیر دولت و منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
نی از خرد قیاسش معقول در خرد
نی از هنر صفاتش معدود در شمار
از جود او نهایت موجود شد نهان
از فضل او کمال شرف گشت آشکار
آوازه ی هنر، هنر او کند پدید
اندازه ی خرد، خرد او کند عیار
معلوم اوست هر چه معانی است در علوم
موروث اوست هر چه نهانی است در بحار
فخر است مُلک را به چُنو شاه مُلک بخش
عز است بخت را به چُنو شاه تاجدار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهر است بی کنار
رایش چو اصل پاکش، پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش، تابنده تر ز نار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش به فلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو مدار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری به روز بزم و هزبری به روز رزم
نیلی به روز بخشش و پیلی به روز کار
میدان پر اژدها شود از تو به روز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو به روز بار
شمشیر تو قضای بد است، ای ملک، که او
نه در ضراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار، معجز دین بود، ای ملک
تیغ تو ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از بانگ زخم کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهره های دلیران شود زریر
بی باده چشم های شجاعان شود خمار
بر غیبه های جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده به پیروزه بر نگار
شوریده پیل وار برون آیی از مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد برفشانی بر گوشه ی فلک
گه آب بر جهانی در دیده ی سوار
گاهی کنی ز کشته، همه روی دشت، کوه
گاهی کنی به نیزه همه روی کوه، غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل سم اسب تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بردارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان، زمین دگر سازد از غبار
گور افگند به باد و سوار افکند به عکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
گر عکس تیغ تو به هوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کارزار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید به کارزار
بدخواه گر به حیله نمایش کند کنون
ما از حسم حسر گیرد ار صد حصار (1)
اقبال ایزدی را درمان چه سازد او
کان حکم ایزد است و نباشد به اختیار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش به شادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس به دولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
آن نیزه هم شکسته شود همچو دیگران
امسال هم ظفر بودت همچنان که پار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بدسگال برآرد همی دمار
تو سایه ی خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کرد و خاکسار
من بنده گر ز یاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من مهجورر دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یکدگر به طبع نگردند سازوار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عاشقان همه پر درّ شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شادخوار
درگاه او ز جاه شده قبله ی ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه به قدّ جوانان کاشغر
دستش همه به زلف نگاران قندهار
واژگان دشوار : 1– این بیت تنها در یک نسخه آمده است که به خاطر گذشت زمان و فرسودگی، قابل خواندن نیست !