عبید زاکانی – قصیده شماره 37
در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده
هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده
شیخ ابواسحق سلطانی که از شمشیر او
مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده
دولت اقبال در بالای چترت دائما
همچو مرغابی سلیمانی پر اندر پر زده
هر کجا صیت تو رفته خطبه ها آراسته
هر کجا نامت رسیده سکه ها بر زر زده
روز اول مشتری چون دید فرخ طالعت
در جهانگیری به نامت فال اسکندر زده
بندگانت پایه بر عرش معلی ساخته
پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده
هر کجا فیروز بختی شهریاری صفدری
از دل و جان لاف خدمتکاری این در زده
از قبولت هر که او چوگان دولت یافته
گوی در میدان این ایوان مینا در زده
مطربان بزم جان بخشت به هر آوازه ای
طعنه ها بر نغمه ی ناهید خنیاگر زده
ابر دستت بر جهان باران رحمت ریخته
برق تیغت در نهاد دشمنان آذر زده
هر کجا شه عزم کرده همچو فراشان ز پیش
دولت آنجا سایبان افراخته چادر زده
با سپاهت هر که یک ساعت به پیکار آمده
از دو پیکر زخم ها یا بیش بر پیکر زده
هم سماک رامحش صد تیر در دل دوخته
هم شهاب رایتش صد تیر بر مغفر زده
داده هر روز آستانت را چو شاهان بوس ها
هر سحر کز جیب گردون جرم خور سر بر زده
تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت
همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده