عبید زاکانی – غزل شماره 100
افتاده بازم در سر هوایی
دل باز دارد میلی به جایی
او شهریاری من خاکساری
او پادشاهی من بینوایی
بالا بلندی گیسو کمندی
سلطان حسنی فرمانروایی
ابرو کمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغایی
زین دلنوازی زین سرفرازی
زین جو فروشی گندم نمایی
بی او نبخشد خورشید نوری
بی او ندارد عالم صفایی
هر جا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهایی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگویی خوش ماجرایی
گویی بیابم جایی طبیبی
باشد که سازم دل را دوایی
دارد شکایت هر کس ز دشمن
ما را شکایت از آشنایی
چشم عبید ار سیرش ببیند
دیگر نبیند چشمش بلایی