شعر نخست :
دی از بر من میگذشت آن یوسف کنعانیم
گفتم قدم در خانه نه گفتا مگر زندانیم؟
میگویی از کویم برو چون میروم میخوانیم
ای بی وفای سنگدل تا چند سرگردانیم؟
کردی رها چون از قفس در خون مکش بال و پرم
ترسم که نشناسد کسی از طایر بستانیم
در سینه پنهان کرده ام گنجینه ای از داغ غم
تا میتوانی سعی کن ای عشق در ویرانیم
خوش آنکه ای باد خزان چون بگذری بر بوستان
این مشت خار آشیان با گل بخاک افشانیم
گفتی که عاشق چون تویی من در وفا کم دیده ام
خاطر به این خوش میکنی یا این چنین میدانیم؟
شعر دوم :
واقف نگشته بودم از بیوفایی تو
تا روز رفتن جان یعنی جدایی تو
دستی ز سینه ی من سوی فلک نبردی
ای ناله سوخت جانم از نارسایی تو
در وادی محبت گمگشتگان شوقیم
ای کوکب هدایت کو روشنایی تو ؟
ای دل که در ره عشق حیران کار خویشی
مشکل رسم به جایی از رهنمایی تو
گفتی چرا به هر سو از دیده خون گشادی؟
طرفی ست اینکه بستم از آشنایی تو
امشب که باده صاف است آن شوخ هست ساقی
عاشق مگو کجا شد آن پارسایی تو
شعر سوم :
همه روی زمین را در غمت از گریه تر کردم
غنیمت بود پیش از گریه هر خاکی به سر کردم
ندانم کی بهاران رفت و کی فصل خزان آمد
همان گل بود در گلشن که من سر زیر پر کردم
ز شبهای دراز هجر او از من چه می پرسی
به عمر خویش همچون شمع یک شب را سحر کردم
دریغا مردم و شد قسمت مردم جفای او
به صد امید ، یاری را که من بیدادگر کردم
چو شمع از مردنم در این شب تاریک روشن شد
که عمر خویش صرف اشک و آه بی ثمر کردم
ز دست کوتهم عاشق نشد کار دگر ممکن
به غیر از اینکه در راه بتان خاکی بسر کردم
شعر چهارم :
کردم سراغ کوی تو ، بختم نشان نداد
گفتم رسم به وصل تو مرگم امان نداد
کار آن کند که روی تو نادیده جان دهد
آن روی نیست اینکه توان دید و جان نداد
کردم بسی ملامت دلدادگان عشق
پنداشتم که دل به بتان میتوان نداد
سر منزل مراد بود آستان عشق
محروم آنکه بوسه بر این آستان نداد
پنهان ز مدعی ، دل من یافت از غمش
ذوقی که آسمان به دل شادمان نداد
گفتم به پیش روی تو میرم ، به ناز گفت
خود کیست آنکه روی مرا دید و جان نداد؟
شعر پنجم :
چرا شکسته چنین رنگ و روی گلفامت؟
که برده است ز خاطر قرار و آرامت؟
چو غنچه سر به گریبان ز فکر کیست تو را؟
که پیرهن شده چون گل قبا بر اندامت؟
نگفتمت ز وفا پاس عاشقان میدار
که میشود چو من خسته دل سرانجامت؟
ز انتظار منت شوق میکند آگه
چو بر رهت بنشاند ز صبح تا شامت
مرا به لطف و وفا صید کرده ای چه کنم؟
به غیر آنکه بمیرم به گوشه ی دامت؟
اگرچه رام نگشتی به عاشق مسکین
خدا کند که شود آن مراد دل رامت
شعر ششم :
دردم نه همین است که بستند پرم را
ترسم نرسانند به گلشن خبرم را
از حسرت مرغی که جدا مانده ز گلشن
آگه نشدم تا نشکستند پرم را
گردیست ز من باقی و ترسم که تو از ناز
تا باز کنی چشم نیابی اثرم را
بودند به هم روز و شب آیا که جدا کرد
از روشنی روز ، شب بی سحرم را
چون لاله من آن روز که سر بر زدم از خاک
پیوست به داغ تو محبت جگرم را
عاشق منم آن نخل که از سردی ایام
یک باره برافشاند قضا برگ و برم را
شعر هفتم :
غیر ناز و غیر استغنا ستم ها کرده ای
شرح نتوان کرد بیدادی که بر ما کرده ای
شور محشر را مهیا باش از غوغای خلق
با چنین خوبی اگر آهنگ صحرا کرده ای
عشق من عشق دگر حسن تو حسن دیگر است
بلبلان را دیده گل ها را تماشا کرده ای
ای اجل میبایدم بی روی جانان زیستن
از ترحم نیست گر با من مدارا کرده ای
گفته ای عاشق نخواهد زیست از بیداد من
مردنم سهل است گر دانی چه با ما کرده ای
واژگان کلیدی:اشعار عاشق اصفهانی،نمونه شعر عاشق اصفهانی،شاعر عاشق اصفهانی،شعرهای عاشق اصفهانی،شعری از عاشق اصفهانی،یک شعر از عاشق اصفهانی،غزل غزلیات غزل های غزلی از عاشق اصفهانی،اشعاری از دیوان عاشق اصفهانی،شهرهایی از دیوان اشعار عاشق اصفهانی،عاشق اصفهاني.