طبیب اصفهانی – غزل شماره 37
رفت حسن تو و عشقت به دل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل تو را وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس باز به جاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست به تن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گر چه فتادم، خبرم باز مگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه ی باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت به میخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست