طبیب اصفهانی – غزل شماره 31
رفتم و برگشتنم دیگر به کوی یار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
گر روم کمتر به کویش به که در کویش مرا
باعث خواری به جز آمد شد بسیار نیست
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل در بار نیست
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
در گمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست