شعر نخست:
دل شده دیوانه ی چشم غزلخوان تو
جام به وجد آمد از باده ی چشمان تو
خُم چه به جوش آمده از نفس گرم تو
دسـتِ خدا شانه بـر زلف پریشان تو
غم که به هایی و هـو، آمد و دل خون از او
می خورد آخر شکست سخت به میدان تو
آب بپاشان بـه راه، نیست کـه دل جای آه
هست که خورشید و ماه،در خم چوگان تو
سر بـه اطاعت نهد، جن و ملک بر رهت
پرده نشینا ! شود چرخ به فرمان تو
شامِ به خون غوطه ور، دیو چه دارد خبر؟
می بَرَدت غـم ز بَر، یارِ خراسان تو
هله هله کن شاد زی، گاهِ ظفر می رسد
طارق از آن می زند، بوسه بر ایوان تو
شعر دوم:
بوی عنبر،بوی جان آورده ام
هدیه ای بر دوستان آورده ام
از دیارِ لاله های پَرپَرم
بوسه هایی ارغـوان آورده ام
پیرگون شب ناله ها را بس کنید
صبح را بختِ جوان آورده ام
در حوالی دلم شادی کنید
شعر جان بخشی از آن آورده ام
آب را خورشید را در هم زدم
یک سبد رنگین کمان آورده ام
مولیانِ بوسه ها دارم بـه لـب
بوی جوی مولیان آورده ام
بهر خواب نرگسِ جـادوی یار
بِستری از پَرنیان آورده ام
تا بیاموزیم رسم عاشقی
یادِ یارِ مهربان آورده ام
خوشه های بوسه ای را از فلک
نی کـه کم،یک کهکشان آورده ام
تا که کام تلخمان شـیرین شـود
یک غـزل شیرین بیان آورده ام
ای كه می گفتی چنان خواهـد دلم
بر دلِ تو ، آن چنان آورده ام
از دیارِ رودکی،اشعارِ تـر
گـونه گـون یک کاروان آورده ام
موزه ی شعـر و ادب را بس گوهر
طارق از طبعِ روان آورده ام
شعر سوم:
هر کسی در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست
روزگــارش را به زشتی یاد کرد
آن که از او روزگارش شاد نیست
ظلم و اسـتبداد حرفی دیگر است
راسـتی سرو چمن آزاد نیست؟
من کتاب برکه ها را خوانـده ام
کارشان جز ناله و فریاد نیست
بی خیالی عالمی دارد ولی
آدمی بازیچه ی هـر باد نیست
آن که از غیر خدا دارد امید
آگه از سـرچشمه ی امداد نیست
در چراگاه غزالان غزل
شکر ایزد، دیده ام صیاد نیست
شد دلم آخر خراب آباد غـم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست
شعر چهارم:
ای که ذرات جهان ساییده ای
وی که از ذره جهان اَفریده ای
کهکشان در کهکشان خورشید ها
در گلستان فضا پاشیده ای
باشد این منظومه ی شمسی نگار
در مقام کهکشان نادیده ای
آیه های نور و القدوس را
از کرامت بر جهان باریده ای
گر بشر پـوییده راه آسمان
این تو خود بودی که خود پوییده ای
عارفی انوار رخسار تـو دید
یـارب آخر کی تـو آن نـادیده ای؟
دل شفا از چشـم تـو بگـرفته، باز
با نگاهی نسخه اش پیچیده ای
در ترازوی عـدالت، بـی گمان
قـدرِ ذره خیر و شر سنجیده ای
خود پـریشان آن،کز او آزرده ای
شادمان آن کـس که آمرزیده ای
الحَذر از نفس دون، دانم کـه هست
دوستان یک پـاچه وَر مالیده ای
ابتدا، بَـر شادمانی خوش بَرَد
انتـها، زان تـا اَبد رنجیده ای
ای که پرسـیدی ز طارق او که بود
خاک راهی، عـاشقی، ژولـیده ای
واژگان کلیدی: اشعار طارق خراسانی،نمونه شعر طارق خراسانی،شاعر طارق خراسانی،شعرهای طارق خراسانی،شعری از طارق خراسانی،یک شعر از طارق خراسانی،غزل طارق خراسانی،غزلیات طارق خراسانی،غزل های طارق خراسانی،غزلی از طارق خراسانی.