صائب تبریزی- غزل شماره 997
خاکساری پشتبان ویرانۀ ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانۀ ما را بس است
لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانۀ ما را بس است
ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانۀ ما را بس است
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بیقراری بت شکن بتخانۀ ما را بس است
گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانۀ ما را بس است