صائب تبریزی- غزل شماره 911
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایۀ پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایۀ شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینۀ ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطۀ طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پردۀ آب
دو شاهدست که در بحر بیکنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذّت شکار مخسب
صفای چهرۀ شبنم گلِ سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقۀ لیلی بلالِ شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماهِ خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایۀ علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحّمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایۀ گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زندۀ جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقۀ اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسردۀ سرما ز خوابِ سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
رگ فسردۀ خود را به نیشتر برسان
چو خون مرده همه شب به یک قرار مخسب
گل سرِ سبدِ عمر، چشم بیدارست
به رغم دیدۀ گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمۀ حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنۀ دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینۀ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمعِ بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیضِ صدقِ طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیرۀ تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلّثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربّع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذرّه ذرّۀ خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سرِ تار نفس کجا بندست
نگاه دار سرِ رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایۀ آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیدۀ خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبۀ عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مُهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیدۀ بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمۀ دلهای مرده مرکز خاک
درین حظیرۀ پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب