وحشت بود ز مردم از خویش بیخبر را

صائب تبریزی- غزل شماره 834

وحشت بود ز مردم از خویش بیخبر را

پیوند نیست حاجت این نخل خوش ثمر را

خونین دلی که با عشق یک کوچه راه رفته است

کشتیّ نوح داند دریای پرخطر را

از سیلی معلّم گردد روان سبقها

افزون شود روایی از سکّه سیم و زر را

دل چون رسد به جانان بیزارِ جسم گردد

تا پیش شمع خواهد پروانه بال و پر را

هجران به دل گوارا ز امّید وصل گردید

شهدست آب دریا لب تشنۀ گهر را

از گفتگوی شیرین دل از جهان نمی برد

طوطی اگر نمی داشت در چاشنی شکر را

جان تو لامکانی روح تو آسمانی است

تا کی کنی عمارت این جسم مختصر را؟

مطلب ز عشقبازی تحصیل خاکساری است

افتادگی است حاصل از پختگی ثمر را

چند آبرو توان ریخت بر آستان خورشید؟

زان از کلف سیاه است پیوسته دل قمر را

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها