صائب تبریزی- غزل شماره 62
خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این بادۀ پر زور را
پا منه بیرون ز حدّ خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانۀ خود کور را
همچنان از خارخار دانه چشمش می پرد
گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
خرمن خود سوخت هر کس بیگناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانۀ زنبور را
ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچۀ مستور را
نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند
باده خواران نقل می سازند چشم شور را