صائب تبریزی- غزل شماره 606
مکن به غنچه گره نوبهارِ عالم را
تبسّمی کن و بگشای کار عالم را
به خنده ای گل بی خار می توانی کرد
اگر التفات کنی، خارزار عالم را
فلک سوار چو عیسی نمی توانی شد
ز خویش تا نفشانی غبار عالم را
کجی ز مار به افسون نمی توان بردن
چگونه راست توان کرد کار عالم را
مبند نقشِ اقامت که همچو موج سراب
قرار نیست دمی پود و تار عالم را
نتیجه ای بجز از خانمان خرابی نیست
خرابی دل امّیدوار عالم را
عجب که روز قیامت ز خاک برخیزد
به دوشِ هر که نهادند بار عالم را
خوشا کسی که چو صائب ز خاکساریها
به دیده خاک زند اعتبار عالم را