صائب تبریزی- غزل شماره 4340
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینۀ آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کُشنده است که خوناب ندارد
در فقر و فنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانۀ ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر آینۀ آب ندارد
بر آینۀ ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت؟
بیداری ما آگهی خواب ندارد