صائب تبریزی- غزل شماره 4335
هر لحظه ترا حسن به صد رنگ برآرد
از دست تو دل کس به چه نیرنگ برآرد؟
محتاج به می نیست رخ لاله عذاران
این جام ز خود بادۀ گلرنگ برآرد
چون غنچه به دامن دهدش برگِ شکرخند
آن را که بهاران به دل تنگ برآرد
از نالۀ بی پردۀ ما داغ و کباب است
هر کس نفس از سینه به آهنگ برآرد
وقت است درین انجمن از تنگدلیها
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآرد
از چوب گل و سایۀ بیدست بهارش
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآرد
نومید مباشید که با جاذبۀ عشق
معشوقۀ خود کوهکن از سنگ برآرد
محتاج به کاوش نشود چشمۀ عمرش
هر کس به خراش دل ما چنگ برآرد
بسیار شکفته است هوای چمن امروز
ترسیم که ما را ز دل تنگ برآرد
از دامن تر روی زمین یک گلِ ابرست
آیینۀ دل چون کسی از زنگ برآرد؟
صائب شود آن روز ترا آینه بی رنگ
کان چهرۀ روشن خط شبرنگ برآرد