صائب تبریزی- غزل شماره 4215
جمعی که زیر تیغِ فنا دست و پا زنند
چون موج، پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما می شود تمام
در محفلی که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ایش پردۀ خواب دگر شود
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصی اگر به سفرۀ روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتی که به روشندلان رسد
گیرند از هوا، در صلح و صفا زنند
جمعی که روی تلخ کنند از قضای حق
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند
داریم نامه ای ز دل خود سیاهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند؟
صائب به شیشه خانۀ دل سنگ می زنند
آنان که حرف سخت به روی گدا زنند