صائب تبریزی- غزل شماره 4046
عشاق را خرام تو از خویش میبرد
سیل بهار هرچه کند پیش میبرد
هرکس که بیرفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش میبرد
از بوتهٔ گداز زر پاک را چه نقص؟
از نیکوان چه صرفه بداندیش میبرد؟
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمهای است که درویش میبرد
از زخم، تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هرکس ستمگرست ستم بیش میبرد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش میبرد
بگذر ز جمع مال که زنبورِ بینصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش میبرد
کج نیز راست میشود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش میبرد