صائب تبریزی- غزل شماره 3918
چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرِ باغ
که زخم خار خورد، گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دو روز بلبل اگر تن در آشیان بزند
ز حرف دشمنیِ روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زرد خزان
هزار خندۀ رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می تواند بست
کسی که مهر مرا بر سر زبان بزند
به حرف تلخ، لب خود نمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبۀ تاک
می دو آتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیدۀ من خصم صد سنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند