صائب تبریزی- غزل شماره 3911
به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف و صوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیضِ آینه از طوطی خموش برند
بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند و گوش برند
چنان ربودۀ اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صافدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دُردنوش برند
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصۀ محشر مرا به دوش برند
چه مهر بر لب دریا توان زد از گرداب
به داغ از سر دیوانگان چه جوش برند؟
یکی هزار شود هوش من ز بادۀ ناب
مگر به جلوۀ ساقی مرا ز هوش برند
به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند
چنین که حسن تو بیخود شد از نظارۀ خود
مگر ز خانۀ آیینه اش به دوش برند!
کجاست مطربِ آتش ترانه ای صائب؟
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند