صائب تبریزی- غزل شماره 3482
چهره ات شمع فروزان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند
در تماشای تو هر قطرۀ خون در تن من
دیدۀ بسمل حیران شده را می ماند
خط سبزی که برون آمده زان تنگِ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند
می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند
خط نارسته در آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشتۀ پنهان شده را می ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند
از سیه کاری خط صفحۀ رخسارۀ او
نامۀ تیره ز عصیان شده را می ماند
در تن کشتۀ شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پستۀ خندان شده را می ماند
اشک بر چهرۀ پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند
سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باد پریشان شده را می ماند
می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانۀ بریان شده را می ماند
دانۀ سبحۀ تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطرۀ واصل عمان شده را می ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
سخن تازۀ من در قلم از بیم حسود
در گلو گریۀ پنهان شده را می ماند
از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آبِ در ریگ پریشان شده را می ماند