صائب تبریزی- غزل شماره 3380
شد فنا هر که سر از تیغِ شهادت وا زد
تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد
هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود
دست دریوزۀ ما بر در استغنا زد
به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند
چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد
گر خس و خار تعلق نبود دامنگیر
می توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد
آب روشن که صفا در قدمش می غلطید
دید تا روی ترا آینه بر خارا زد
هر که بر سینۀ ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خویش ندارد که به دولت پا زد
صائب از وادی دریوزۀ دلها مگذر
که پریشان نشد آن کس که در دلها زد