صائب تبریزی- غزل شماره 3174
حباب و موج را هر کس که از دریا جدا بیند
ز خط و خال کثرت چهرۀ وحدت کجا بیند؟
شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون
که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند
نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را
که با چشم سفید این استخوان راه هما بیند
مدان جان مجرد را یکی با پیکر خاکی
که آزادست مرغی کز قفس خود را جدا بیند
میان عاقبت بینان علم گردد به بینایی
چو نرگس هر که در جوش بهاران زیر پا بیند
قماش اهل دل را چون شناسد کوته اندیشی
که گردد روی گردان کعبه را گر بی قبا بیند
سیه باشد جهان در چشم دایم عیبجویی را
که پشت تیره از آیینه، از طاوس پا بیند
عصاکش پیرو کورست در سیر و سکون دایم
زهی غافل که تقصیرات خود را از قضا بیند
به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل
نواسنجی که دست غنچۀ گل در حنا بیند
ز بیرحمی نگردد آب گرد دیده اش صائب
سر خورشید را آن سنگدل گر زیر پا بیند