صائب تبریزی- غزل شماره 3132
سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو ز مهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
ز مغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان بر خویش می بالد
ز پیری گرچه نخل قامت من بید مجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر ترکش زند ابرو کمان من
ز شادی یک سر و گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقۀ بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
ز مهر خامشی دل فیض می یابد ز نطق افزون
ز نعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشۀ چشم دگر دارد
ز تیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
ز خاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
ز سایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
ز کاوش چشمۀ آب روان بر خویش می بالد
ز درد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد