صائب تبریزی- غزل شماره 3098
کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟
دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد
من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله
که در هر جا گرانجانی بوَد زندان من باشد
گر از دست تهی آتش بر آرم چون چنار از خود
از ان خوشتر که چشمی در پی سامان من باشد
اگر مستلزم خواری شود همت نمی خواهم
چرا آزاده ای شرمندۀ احسان من باشد؟
به مقصد می رسانم بی کشاکش راست کیشان را
کمان چرخ اگر در قبضۀ فرمان من باشد
درین کاشانۀ شش گوشه من آن شهد بی نیشم
که عیش مردمان شیرین ز کسرِ شان من باشد
که دارد تاب آمیزش، که شادی مرگ می گردم
خیال وصل او در خواب اگر مهمان من باشد
ندارد غنچۀ دلگیر من سامان خندیدن
اگر از زعفران خار و خس بستان من باشد
من از اندیشۀ ترتیب دیوان فارغم صائب
که لوح سینۀ روشندلان دیوان من باشد