صائب تبریزی- غزل شماره 3039
نشد از دل غبار از شیشه و پیمانه برخیزد
مگر ابری ز بحر گریۀ مستانه برخیزد
کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود چون ز جا پروانه برخیزد
ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان
نشیند گرد اگر بر تربتم دیوانه برخیزد
به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان
که هر ساعت به تقریبی ز مکتب خانه برخیزد
که را داریم ما افتادگان جز گردِ ویرانی؟
که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد
اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم
به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد
من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب
که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد