صائب تبریزی- غزل شماره 3010
غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد
مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد
همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد
چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟
سبکدستی که صد شیرین ز سنگ خاره می سازد
ز هر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد
غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد
مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد
تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری
که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد
دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند
به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟
نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را
که از بهر یتیمان مهرۀ گهواره می سازد؟