صائب تبریزی- غزل شماره 2887
نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
ز خجلت می کند صد پیرهن تر گریۀ تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
ز غربت می گشاید عقدۀ دل تنگدستان را
چو دور از طرۀ شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجۀ غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایۀ خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد