صائب تبریزی- غزل شماره 2865
ز بالیدن ترا هردم لباسی تازه میگردد
نگنجد در قبا حسنی که بیاندازه میگردد
که را ای غنچه لب این لعل میگون است از خوبان؟
که صد برگ از تماشایش گلِ خمیازه میگردد
نباشد لالهای حاجت جگرگاه بدخشان را
کجا رخسار او منتپذیر از غازه میگردد؟
ز خط هر چند شد زیر و زبر مجموعۀ حسنت
همان از طاق ابروی تو ایمان تازه میگردد
به دعوی لب گشودن میدهد یاد از تهیمغزی
که چون خُم خالی از می شد بلندآوازه میگردد
عزیزی هرکه را در مصر هستی از سفر آید
مرا داغ دل گمگشته از نو تازه میگردد
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
به لب تا از ته دل میرسد خمیازه میگردد
ز عاشق حسن صائب میشود مشهور در خوبی
گلستانی ز یک بلبل بلند آوازه میگردد