صائب تبریزی- غزل شماره 2765
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزّت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سرکه هیهات است دیگر مَی شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم برهم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلّق هست دل آزاد نیست
ریشۀ این سبزۀ بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید