صائب تبریزی- غزل شماره 2751
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خطّ باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سربلندان زود غفلت را ز سر وامی کنند
دور اوّل پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماّز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانۀ خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنّت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید