صائب تبریزی- غزل شماره 2584
حرف آن زلف از دل دیوانۀ ما شد بلند
این شب کوتاه از افسانۀ ما شد بلند
حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشید
بانگ ناقوسی که از بتخانۀ ما شد بلند
نغمۀ شوخی که زد بر کاسۀ منصور سنگ
دور اوّل از لب پیمانۀ ما شد بلند
آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت
دود آهی کز مصیبت خانۀ ما شد بلند
کرد شهری هر کجا دیوانه ای در دشت بود
شورشی کز بازی طفلانۀ ما شد بلند
خون دل را پیش ازین می داشتند ازهم دریغ
این صلا از گوشۀ میخانۀ ما شد بلند
خاکساری بود چون اکسیر مستور از نظر
این غبار از آستان خانۀ ما شد بلند
خودستایی نیست کار عشق، ورنه دست شمع
بهر دامنگیری پروانۀ ما شد بلند
گردن آهونگاهان اینقدر رعنا نبود
از تماشای دل دیوانۀ ما شد بلند
نالۀ جانسوز، صائب در غبار سرمه بود
این ترنّم چون سپند از دانۀ ما شد بلند