صائب تبریزی- غزل شماره 2578
سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالادست هر کس را که برگیرد ز خاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پردۀ ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همّت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند