صائب تبریزی- غزل شماره 2444
هر که را از خانه بیرون جذبۀ دل میکشد
حلقه از نقش قدم در گوش منزل میکشد
نیست در خاطر غبار از قطع دریا موج را
تیغ خود را بر فسان گاهی ز ساحل میکشد
عقدۀ دلبستگی را اندک اندک باز کن
ورنه مرگ این رشته را یکبار غافل میکشد
زخم دندان ندامت انتقام خون ما
وقت فرصت از لب میگون قاتل میکشد
پنجۀ مژگان گیرایی که من دیدم ازو
ریشۀ جوهر برون زآیینۀ دل میکشد
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
از کلوخ و سنگ مجنون ناز محمل میکشد
تا به کی در پردهٔ طاقت عنانداری کنم؟
خون گرمی را که تیغ از دست قاتل میکشد
زخمها در چاشنی دارد تملّقهای خصم
سگ نه بهر دوستی دامان سایل میکشد
میکند عاشق دل خود را تهی در بزم وصل
رهرو آگاه خار از پا به منزل میکشد
در به رویش میشود چون غنچه باز از شش جهت
هرکه پای جستجو در دامن دل میکشد
در چنین وقتی که میباید به حق پرداختن
هر نفس دل را به جایی فکر باطل میکشد
هر که صائب نفس را در حلقۀ فرمان کشید
گردن شیر ژیان را در سلاسل میکشد