صائب تبریزی- غزل شماره 2379
چارۀ سودای ما پند نصیحتگر نکرد
تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد
حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد
موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد
تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان
بوستان پیرا دهان غنچه را پر زر نکرد
گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود
بوی پیراهن سر از جیب مروّت بر نکرد
گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب
رشتۀ ما را کسی شیرازۀ گوهر نکرد
همّت ما پست ماند از پستی سقف فلک
شعلۀ ما راست قدّ خود درین محمر نکرد
ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع
عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد
عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان
تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد
دل فرامش کرد در زلف سیاه او مرا
خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد
تا غبارم سرمۀ چشم تماشایی نشد
درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد
تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست
بیضۀ فولاد این بیداد بر جوهر نکرد
صائب از تعجیل ایّام بهاران غافل است
هر که صاف و دُرد را چون لاله یک ساغر نکرد