صائب تبریزی- غزل شماره 2267
داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیدۀ حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهرۀ مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که درِ اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانۀ ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیدۀ سیر مدارید توقّع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البتّه سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج