صائب تبریزی- غزل شماره 2160
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
در هالۀ آغوش، چو ماهت نگرفته است
مغرور ازانی که چو خود عربده جویی
تیغ ستم از دست نگاهت نگرفته است
زان خنده زنی بر من بی برگ که هرگز
آتش نفسی نبض گیاهت نگرفته است
در باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دست
سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
چشم سیهی نیست که خواباندن شمشیر
تعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته است
سیب ذقنی نیست درین باغ که صد بار
گلگونۀ رنگ از رخ ماهت نگرفته است
آخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیر
دامن به سبکدستی آهت نگرفته است
رحمی به سیه روزی ما سوختگان کن
تا زنگ خط آیینۀ ماهت نگرفته است
برگرد به میخانه ازین توبۀ ناقص
تا پیر خرابات به راهت نگرفته است!
آن کس که زند خنده به بیهوشی صائب
پیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است