صائب تبریزی- غزل شماره 2138
طوطی ز سخن صیقل آیینۀ جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمۀ حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیدۀ روشن گهران پنجۀ خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبستۀ آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضۀ گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایّام، مرا سنگ فسان است
در پلّۀ چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرّف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است