صائب تبریزی- غزل شماره 2129
گردون صدف گوهر یکدانۀ عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانۀ عشق است
هم کعبۀ اسلام و هم آتشکدۀ کفر
ویران شدۀ جلوۀ مستانۀ عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریدۀ دیوانۀ عشق است
از مرتبۀ خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعرۀ مستانۀ عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینۀ ویرانۀ عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشۀ میخانۀ عشق است
خورشید کز او خیره شود دیدۀ انجم
یک روزن مسدود ز کاشانۀ عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد درِ میخانۀ عشق است
در دامن صحرای دل سوختۀ من
تا چشم کند کار، سیه خانۀ عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانۀ عشق است
از پردۀ دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانۀ عشق است
صائب که مقیم حرم کعبۀ دین بود
امروز کمربستۀ بتخانۀ عشق است