صائب تبریزی- غزل شماره 2126
ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟
زنگار بر آیینۀ ما جوش بهارست
یک ذرّه ز سرگشتگی آزار نداریم
بر کشتی ما حلقۀ گرداب حصارست
چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد
شمعی است که شایستۀ بالین مزارست
چشم بد خورشید مرا بس که گزیده است
پیشانی صبحم به نظر سینۀ مارست
چون کام صدف قطره ربایی فن من نیست
چون موج، کمند طلبم بحر شکارست
بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال
غافل که شکرخندۀ گل برق سوارست
در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن
سدّ ره سوزن، گرهِ آخرِ تارست
در سینۀ پر ناوک صائب نفس گرم
برقی است که پنهان شده در بوتۀ خارست