زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

صائب تبریزی- غزل شماره 2108

 

زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت

حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت

لنگر به دل و دیدۀ حیران من انداخت

سیماب کند سلسلۀ گردن شیران

برقی که محبّت به نیستان من انداخت

یک حلقه کند سلسلۀ عمر ابد را

تابی که میانش به رنگ جان من انداخت

تا همّت من دست به بازیچه برآورد

نُه گوی فلک در خم چوگان من انداخت

فانوس فلک دست ندارد به خیالش

آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت

صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی

صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها