تا چشم من به گوشۀ عزلت فتاده است

صائب تبریزی- غزل شماره 1969

 

تا چشم من به گوشۀ عزلت فتاده است

از دیده ام سراسر جنّت فتاده است

داند که روح در تن خاکی چه می کشد

هر نازپروری که به غربت فتاده است

چون شمع آه می کشم از بهر خامشی

تا کار من به دست حمایت فتاده است

دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است

بر فرق هر که سایۀ منّت فتاده است

داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد

آن را که ره به حلقۀ صحبت فتاده است

از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای

دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟

اکنون که رعشه از کف من برده اختیار

دستم به فکر دامن فرصت فتاده است

دل را ز درد و داغ محبّت شکیب نیست

این قحط دیده بین چه به نعمت فتاده است

از خود چو موج هر که کناری گرفته است

در بحر بیکنارِ حقیقت فتاده است

با دیده ای که می شود از نور ذرّه آب

کارم به آفتاب قیامت فتاده است

چون از کنار دست نشویم که کشتیم

صائب به چارموجۀ کثرت فتاده است

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها