صائب تبریزی- غزل شماره 1942
محتاج کی به نشأۀ می چشم مست توست؟
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانۀ زین از نشست توست
ساید کلاه گوشۀ قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظّارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلاح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از مَی شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصلۀ دیر مست توست
سرپنجۀ تصرّف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیدۀ صورت پرست توست