صائب تبریزی- غزل شماره 1921
آیینه را توجّه خاطر به گلخن است
هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است
در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند
دست و دل گشاده نصیب فلاخن است
بی جبهۀ گشاده، سخن رو نمی دهد
این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است
پیچیده است خنده و شیون به یکدگر
این نکته از صدای شکفتن مبرهن است
همّت به بی نیازی من ناز می کند
یک سرو در سراسر این سبز گلشن است
با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟
شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟
پیچیده است اگرچه چو جوهر زبان ما
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید
در خانه ای شراب ننوشم که روزن است
صائب کسی که عشق بود اوستاد او
در هر فنی که نام توان برد، یک فن است