دیوانۀ خموش به عاقل برابرست

صائب تبریزی- غزل شماره 1888

دیوانۀ خموش به عاقل برابرست

دریای آرمیده به ساحل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق

با سرمۀ سیاهی منزل برابرست

دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق

گرد یتیمیی که به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند

از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

رحم است بر کسی که نرسته است از خودی

این قید با هزار سلاسل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده ام

دلجویی حبیب به صد دل برابرست

در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش

هر کشته را که جلوۀ قاتل برابرست

می رقصی از نشاطِ می ناب، غافلی

کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست

فهم رموز عشق ز ادراک برترست

اینجا شعور عالم و جاهل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق

از پا فتادنی که به منزل برابرست

آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد

هر دیده را که روشنی دل برابرست

در کشوری که عشقِ گرانمایه، گوهری است

دُرّ یتیم و آبلۀ دل برابرست

صائب ز دل به دیدۀ خونبار صلح کن

یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها