سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

صائب تبریزی- غزل شماره 1844

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

دو دستِ صبح به روی خود آفتاب گرفت

ز فیض حسن تو شد عالم آنچنان سیراب

که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت

ز عشق بس که مهیّای سوختن گشتم

به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت

یکی هزار شد امّید، خاکساران را

ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت

قرارِ نامه سیاهی به خویش هر کس داد

چو لاله، دادِ دل خویش از شراب گرفت

دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد

چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت

مگر به اشک ندامت سفید نامه شود

رخی که رنگ ز گلگونۀ شراب گرفت

من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟

که سنگ، بادۀ لعلی ز آفتاب گرفت

عبیر رحمت فردوس، رزقِ سوخته ای است

که رخت خویش به دود دل کباب گرفت

به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات

ترا که آینۀ چشم، زنگِ خواب گرفت

ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب

اگرچه گنج خراج من از خراب گرفت

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها