صائب تبریزی- غزل شماره 1764
عمارتی که نگردد خراب، همواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است
ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟
برآر سر ز گریبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟
در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است
مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید
که خواب مردم آگاه، عین بیداری است
رسید بر لب بام آفتاب زندگیش
هنوز خواجۀ مغرور، [گرمِ] گِل کاری است
صدف به خاک نشسته است از گرانباری
حباب تاجِ سر بحر از سبکباری است
عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری
یتیم را چه محابا ز خطّ بیزاری است؟
میان حسن تو و حسن یوسف مصری
تفاوتی است که در خانگیّ و بازاری است
نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر
سپر ز خصم فکندن گلِ جگرداری است
رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عنّاب، اشک گلناری است