صائب تبریزی- غزل شماره 1712
جهان و هرچه در او هست رونمای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
هوای نفْس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هرچه مدّعای دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچۀ این بوستان به جای دل است؟
ز چشمه آینۀ جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
مبین به چشم تعجّب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدّعای دل است
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است