صائب تبریزی- غزل شماره 1696
ز ابر اگرچه هوای بهار ناصاف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است
صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است
نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقۀ آلوده، رهنِ می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!
به طوطیان سخنگو که می دهد شکّر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است
کدام حجّت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟
میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است
بغیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پردۀ عیب است تا دلت مایل
هنوز آینۀ سینۀ تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صرّاف است